سیزده بدر جای بابا خالی!
زهرا: دو ماه و نه روز. امروز روز طبیعته و همه میرن تو دل طبیعت! اما امروز بابا خونه نیست. سر کاره! و تا فردا هم نمیاد خیلی حیف شد... مگه نه؟! من و تو تصمیم گرفتیم همراه باباجونینا بریم باغ. سریع لباسامونو پوشیدیم و ساکو آماده کردیم و رفتیم پایین تو پارکینگ! باباجون تو پارکینگ بود و داشت درو باز می کرد. بعدش دیدیم خاله مرضیهِ ینا هم دارن از پله ها میان پایین تا اونا هم با ما بیان. بعدشم دایی مهدینا اومدن پایین تا همه با هم بریم باغ! هوررررررراااااااااااااا........... من و تو با ماشین دایی مهدینا اومدیم. دایی مهدی ما رو رسوند باغ باباجون و خودش با زندایی رفتن باغ بابای زندایی! وقتی رفتیم توی باغ دیدیم که ننه و عموکمال...