زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

موهبت

سیزده بدر جای بابا خالی!

زهرا: دو ماه و نه روز. امروز روز طبیعته و همه میرن تو دل طبیعت! اما امروز بابا خونه نیست. سر کاره! و تا فردا هم نمیاد  خیلی حیف شد... مگه نه؟! من و تو تصمیم گرفتیم همراه باباجونینا بریم باغ. سریع لباسامونو پوشیدیم و ساکو آماده کردیم و رفتیم پایین تو پارکینگ! باباجون تو پارکینگ بود و داشت درو باز می کرد. بعدش دیدیم خاله مرضیهِ ینا هم دارن از پله ها میان پایین تا اونا هم با ما بیان. بعدشم دایی مهدینا اومدن پایین تا همه با هم بریم باغ! هوررررررراااااااااااااا........... من و تو با ماشین دایی مهدینا اومدیم. دایی مهدی ما رو رسوند باغ باباجون و خودش با زندایی رفتن باغ بابای زندایی! وقتی رفتیم توی باغ دیدیم که ننه و عموکمال...
13 فروردين 1393

دلبری های زهرا

زهرا: دو ماه و 7 روز. امروز بعد از نماز صبح، شما در حالی که خواب بودی به خودت می پیچیدی. فهمیدم گرسنه ای و شیر می خوا ی. چون دیشب به خاطر درد واکسنت بهت قطره ی استامینوفن داده بودم که خواب آوره و تا صبح بدون شیر خوردن تخت خوابیده بودی. بغلت گرفتم و بهت شیر دادم. خیلی گرسنه بودی ولی جالبه که در همون حالت خواب شیر خوردی و بیدار نشدی. خودمم خیلی خوابم می اومد و چشمامو به زور باز نگه داشته بودم. دیدم پوشکت بو میده. وقتی با چشمای خواب آلودم داشتم پوشکت رو عوض می کردم حواسم به صورتت نبود. نگام افتاد به صورتت و دیدم چشماتو باز کردی و لبخندت تا بناگوش بازه. دلم قنج رفت و خواب کاملاً از سرم پرید. شروع کردم به حرف زدن و صبح به خیر گفتن. تو هم همش م...
11 فروردين 1393

واکسن های دوماهگی

زهرا: دو ماه و 6 روز. امروز من و تو و بابایی مهربون رفتیم بهداری قجرآباد پیش دایی علیِ من که بهوَرزه. آخه تو دو ماهه شدی و باید واکسناتو بزنی. الهی بمیرم که قراره کلی گریه کنی!!! همکار دایی، خانم صفدری اول قطره ی فلج اطفال رو بهت داد و شما دخملی نازنینم با اشتهای تمام و با مک زدن اونو خوردی! بعدش واکسن هپاتیت ب رو به رون پای راستت و واکسن سه گانه (دیفتری، کزاز، سیاه سرفه) رو به  رون پای چپت زد. وقتی خانم صفدری سوزن سرنگ رو به پات فرو کرد، تو تا دو سه ثانیه خشکت زد و بعد شروع کردی به گریه کردن با تمام توان. و وقتی سوزن دومی وارد پات شد شدت گریه ت بیشتر شد. دل من شروع کرده بود به لرزیدن و اصلاً تاب دیدن گریه ی جگرگوشه مو ند...
10 فروردين 1393

اولین مسافرت

زهرا: دو ماه و یک روز. امروز شما ساعت 4 بامداد همراه بابا، مامان، مادرجون، عمه رویا و فاطمه کوچولو راهی اولین مسافرتت شدی. مسافرت به مازندران استان زیبای شمالی. فامیلای بابا یعنی دایی ها و خاله های بابا همه ساکن شهرستان بابل هستند و ما هم به قصد دید و بازدید نوروزی و هم به قصد تفریح در مناطق خوش آب و هوای شمال به اون جا رفتیم. ما از شهریار راه افتادیم و از راه جاده هراز 5 ساعته به شمال رسیدیم و به منزل دایی عباس رفتیم. 4 روز شمال موندیم و به خونه ی خاله خدیجه که تازگیا به رحمت خدا رفتن، خونه خاله زهره که دختر خاله زهراست و این خاله هم به رحمت خدا رفتن، خونه ی خاله زبیده و خونه ی خاله فاطمه که دخترِ دایی حسینه هم رفتیم. متأسفا...
5 فروردين 1393

تولد دو ماهگیت مبارک!

امروز از صبح مهمون داشتیم. آخه عیده و همه فامیلا به هم سر می زنن. من از صبح می خواستم با بابایی تو رو ببرم بیرون تا هم یه چرخی بزنیم و هوایی تازه کنیم و هم بریم عیددیدنی که هرچقدر هم بری بازم فامیلا تموم نمی شن(!) و هم این که برای تو یه کم خرید کنیم. آخه امروز تولد توه و شما دو ماهه شدی عسل! ***تولدت مبارک!***  اما به خاطر مهمونا نشد که بریم بیرون و بگردیم. ساعت نه شب با بابا تصمیم گرفتیم بریم برای تو یه چیزی به عنوان کادوی تولدت بخریم. رفتیم اندیشه و مغازه سیسمونی فروشی کلبه کودک در حالی که داشت تعطیل می شد، وارد شدیم و کلی گشتیم تا بالاخره یه سارافون زرد توپ توپی خوشگل نظرمونو جلب کرد و برا...
4 فروردين 1393

سرماخوردگی

زهرا: یک ماه و 29 روز. وای وای وای... زهرای من امروز سرما خورده! آخه کوچولوی نازنازی چیز دیگه نبود که تو بخوری؟! راست می گن که بهار آدمو گول می زنه. فکر می کنی هوا گرمه و لباس نمی پوشی بعد می ری باد بهار می خوره به تنت و سرما می خوری...! شما دخمل طلا هم امروز انگاری سرما خوردی! الهی مامانت دورت بگرده، آخه چی شد که سرما خوردی؟ درد و بلات به جونم! همش داری عطسه می کنی و از مماغ کوچولوت آب میاد! آخه عسلم من تا یادم میاد تورو بدون لباس نذاشتم که یخ کنی! حتی دو روز پیش که بدون پتو بردمت بیرون هم همش دورت چادر می پیچوندم. تازه هوا هم سرد نبود! الهی فدات بشم تو هنوز خیلی کوچولویی! نباید مریض بشی! حالا من چه کار کنم؟ مامان جو...
3 فروردين 1393

لالایی شهادتین

زهرا: یک ماه و 28 روز. قبلنا پیش میومد که گهگاهی برات لالایی بخونم اما غیر از این چیزی بلد نبودم: لالا لالا گل لاله               بابا رفته خونه خاله لالا لالا گل بادوم             بخواب آروم بخواب آروم با چندتا شعر من درآوردی دیگه...! برای همین قصد داشتم که یه چند تا لالایی قشنگ و طولانی گیر بیارم و بنویسم و شبا برات بخونم. امشب موقع خوابوندنت یاد حرف «دکتر روازاده» افتادم که می گفت قدیما به جای لالایی برای بچه ها جمله ی «لا إله إلا الله» می خوندن و بعدها به صورت خلاصه دراومد و شد لالایی! به ذهنم رسید که منم «لا إله إلا الله&r...
2 فروردين 1393

زهرا می خواد بلند شه

زهرا: یک ماه و 27 روز. ده روز پیش بود که با هم شروع کردیم به تمرین بلند شدن با گفتن «یا علی مولا مدد»؛ و امروز شما دیگه هر بار که من دستاتو می گیرم تا بلندت کنم، خودتو با تمام توان به سمت جلو بالا میاری و سرت رو هم نگه می داری تا به پشت نیفته. هزار ماشاءالله دخملم خیلی باهوش و قویه ها! الهی که امام علی (علیه السلام) خودش یار و مددکارت بشه! تازه وقتی بابایی جونت تو رو بغل کرده بود و در حالت نیمه افقی نگهت داشته بود، شما فسقلی من، بدون کمک کسی و بدون این که دستتو به چیزی بگیری با زور خودتو بلند کردی و در حالت نشسته قرار گرفتی! ما اولش باور نمی کردیم تا این که بابایی چند بار این کارو تکرار کرد و هر بار شما خودت بلند شدی. هزار ...
2 فروردين 1393

پتوهوتوتو...

زهرا: یک ماه و 27 روز. هوا خیلی بهتر شده و دیگه سوز سرمای زمستونو نداره. آخه بهار رسیده و از قدیم می گن باد بهاری برای بدن مفیده! امروز هم که روز اول عیده هوا خیلی خوبه. یعنی برای بیرون بردن تو خوبه! ما هم امروز از صبح رفتیم عید دیدنی و خونه مامان بزرگا و بزرگ ترها رفتیم. اما بدون پتو! آخه ما همیشه تو رو حسابی تو پتو می پیچوندیم و میاوردیم بیرون. بعضی وقتا که هوا سردتر بود علاوه بر پتو، توی قنداق فرنگی هم میذاشتیمت تا گرم گرم شی!  امروز که بدون پتو آوردیمت بیرون همش احساس می کردیم نکنه سرما بخوری! من که خیلی نگرانت بودم و با این که هوا سرد نبود سعی می کردم چادرمو بپیچونم دورت تا سرما نخوری!! آخه تو تموم هستی منی و اگه طوری ت بش...
1 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد